🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت

به نام خالق یکتا
«ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی»همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام ، قلعه و حصاری‌ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود، از عذاب الهی محفوظ است

خداوندا بپذیر تا از تکبیرگویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم...


🌟قسمت اول

قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هر از گاهی صدای چکه‌ای که بر مایع درون محفظه میچکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست...
دستان لرزان دختر، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس،تکه‌ای فلزبی‌ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک باچشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد :
_موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم.....

در همین حین، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او میدانست که کسی غیر از «آمیشا» نمی‌تواند باشد...
دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت :
_بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام...

آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد و‌ گفت : _شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست....قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید.... خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می‌آید، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می‌خواهید جایی پنهان شوید تا شاه‌بانو آرام گیرد، خبرتان کنم‌.

دخترک، بوسه‌ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت :
_ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی‌خواهم پنهان شوم، حرف‌های تیز مادرم را هرچه باشد به جان می خرم...

آمیشا خودش را کنار کشید و‌گفت :
_پس اجازه دهید شاه‌بانو نبیند که مرا بغل کرده‌اید، میدانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان این‌چنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد...

شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید....

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد