🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۳

ملکه دوطرف بازوی دخترک را گرفت وشروع به تکان دادن کرد و گفت :
_اینقدر کفر نگو، کمتر حرف بزن،زبان به دهان بگیر، انگار نمیدانی دشمن یکی‌یکی شهرهای کشور را فتح میکند و عنقریب پشت دروازه پایتخت است...امروز مراسم خدایان را برگزار کردیم تا خود خدایان، رحمی به حال ما کنند و تسلط بر دشمن را نصیب ما نمایند، اما....اما با این کفرگویی‌های تو، نفرین خدایان بر ما نازل می شود...وای...واویلا...به کجا پناه ببرم؟... دردم را به که بگویم که شاهزادهٔ این مملکت به خدایان سرزمینش پشت کرده...

دخترک، آرام دستهای مادر را از خود جدا کرد و همانطور که دانه‌ای مروارید از زمین برمی‌داشت، شانه‌ای بالا انداخت و گفت :
_نگران سرزمین و خدایانت نباش، اگر به راستی این خدایان از خود قدرتی دارند و دعا و نفرینشان اثربخش است، بی‌شک خود را از چنگ دشمن نجات میدهند..

ملکه که هر لحظه عصبانی‌تر میشد، جلوی دخترش ایستاد و ناگهان دستش بالا رفت و بر صورت دخترک نشست و گفت :
_کفرگویی بس است، یا همین الان به دنبال من می‌آیی تا به محضر خدایان برسیم یا....

دخترک که با ناباوری مادر را نگاه میکرد و دست به روی گونه‌اش که هنوز اثر سرخی بر آن نمایان بود میکشید، با بغض در گلویش گفت :
_یا چه؟! من محال است به محضر یک مشت سنگ‌و چوب و حیوان که از انسان هم کمترند برسم و آنها را ستایش کنم..

ملکه که اولین بار بود دست به روی دختر نازدانه‌اش بلند کرده بود، گوشهٔ لباس حریر قرمز رنگش را در دست فشار داد و درحالیکه پشتش را به دختر میکرد و قصد بیرون رفتن داشت گفت :
_پس در همین انبار ارواح می‌مانی،تو یک زندانی در اینجا هستی و موظفی با آن دستان هنرمندت شمش طلا تولید میکنی، بی‌شک برای دفاع از شهر و حمایت از خدایان، لشکریان محتاج این طلاها خواهند شد..

وبا زدن این حرف نفسش را محکم بیرون داد و بدون اینکه به دخترک نگاهی کند و اشک چشمان او را ببیند از درب بیرون رفت...
آمیشا که مانند کودکی ترسان گوشه ای بغ کرده بود، با رفتن ملکه به طرف شاهزاده خانم رفت و همانطور که خم میشد و جواهرات پخش شده روی زمین را جمع میکرد، با گریه و هق هقی درصدایش گفت :
_من که جلوتر آمدم، گفتم....گ...گفتم که تا ملکه نیامده پنهان شوید...

شاهزاده خانم خم شد زیر بازوی آمیشا این کنیزک مهربان را گرفت و بلندش کرد و همانطور که بازوهایش را نوازش میکرد لبخندی به رویش پاشید و‌گفت :
_آمیشا! چرا گریه می کنی؟! من خوبم...خودت خوب میدانی که دوست دارم تمام عمر در همین اتاق بمانم و کتاب‌های گوناگون بخوانم، پس غضب ملکه به نفع من شد ،مگر اینطور نیست؟؟

آمیشا همانطور که بینی اش را بالا می‌کشید،سری تکان داد و لبخندزنان به طرف صندوق چوبی رفت... و این دو دخترک که تقریبا همسن هم بودند، نمی‌دانستند که فردا خورشید سر میزند، در چه حالی هستند....

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 4   ****   قسمت قبل 2