🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۲

ملکه قصر،درحالیکه بلندبلند،دخترش را صدا میزد به پیش آمد،دخترک فی‌الفور خود را به مادر رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او لب به گلایه بگشاید بوسه ای به گونه اش زد و گفت :
_سلام مادر، نمی‌دانی دخترت چه شاهکاری کرده، بیا...بیا ببین‌....

ملکه که کلاً غافلگیر شده بود، انگار یادش رفت برای چه آمده،با او همراه شد و نزدیک ظرف حاوی مایع و طلای دست‌ساز او شد.
دخترک با شوق و ذوق ،شروع به تعریف از کارش کرد و وقتی حرفش تمام شد، سکوت اختیار کرد و به چهرهٔ مادرش خیره شد تا تاثیر کلامش را ببیند...
مادرش آهی کشید و در حالیکه به سمت دیگر اتاق میرفت،کنار صندوقی بزرگ و چوبین ایستاد، درب صندوق را به زحمت بالا داد و دستش را داخل صندوق برد و مشتش را که پر از جواهرات گرانبها و درخشان بود، بیرون آورد...
و همانطور که مشتش را جلوی پای‌دخترش، بر زمین خالی میکرد گفت :
_بفرما، این‌همه طلا و زمرد و یاقوت ، هرچه که بخواهی و هرچه اراده کنی در چشم بهم زدنی برایت فراهم می‌شود، تو را چه به کیمیا و کیمیاگری‌...تو حتی التفاتی به این زیورالات فریبنده که آرزوی هر دختری‌ست نمیکنی

و با اشاره به سر تا پای او ادامه داد :
_کو گردنبدی بر گردنت ؟کجاست گوشواره و حلقهٔ زیبای دماغت؟خلخالی هم به دستها و پاهایت نمیبینم، اصلا چیزی که نشان دهد تو شاهزاده خانم این سرزمین هستی در وجود تو آشکار نیست، اصلاً بگو بدانم، این‌همه زبان‌های مختلف یادگرفتی و سر در کتبی که از هر طرف دنیا به دستمان رسید کردی،به کجا رسیدی؟ می‌خواستی کیمیاگر شوی؟؟ حال که شدی...دیگر چه در سرت میگذرد؟؟

دخترک آهی کشید و گفت :
_نه مادر،اشتباه نکن، من اگر زبان‌های اقوام مختلف را یاد گرفتم و‌ کتاب‌های فراوان میخوانم نه برای این بود که کیمیاگر شوم ،بلکه طبیعتم اینطور است، دوست دارم سر از واقعیت‌های این دنیا درآورم، دوست دارم هر رازی را کشف کنم و دربارهٔ هرچیزی اطلاعات کسب کنم.

ملکه همانطور که خیره به صندوق پر از طلا بود، آه بلندی کشید و گفت :
_بدان که هرگز نخواهی توانست به خواسته‌ات برسی

و ناگهان در یک حرکت روی پاشنه پایش چرخید و روبروی دخترش ایستاد و همانطور که با انگشت تلنگری بر شانهٔ او میزد ادامه داد :
_تویی که رسم بندگی کردن و عبادت خدایان نمیدانی و در روز شکرگزاری از خدایان خود را به کیمیاگری مشغول کردی و اصلاً التفاتی به این موضوع حیاتی ننمودی، محال است به هدفت برسی چون توجه خدایان را از خود برداشته‌ای

و با لحنی محکم تر ادامه داد :
_تو.....تو....شاهزادهٔ این سرزمین هستی... باید هم اینک به نزد خدایان برویم و از گناهانت توبه نمایی...

دخترک سرش را پایین انداخت و همانطور که خیره بود،به انگشترها و مرواریدهای غلتانی که مادرش بر زمین ریخته بود، گفت :
_مادر، من این زیور الات را دوست ندارم، چون معتقدم،زیبایی باید از خود انسان و #فطرتش باشد، زیبایی که با آویزان کردن این ابزارات بوجود می آید پشیزی نمی‌ارزد... اما برای شرکت در مراسم هم باید بگویم ، انسان جایی پا میگذارد که به آن اعتقاد قلبی داشته باشد ، من از پرستیدن سنگ و چوب و ستاره و خورشید و گاو و... که خود اختیاری از خود ندارند و واضح است آنها هم خلقت آفریدگاری دیگرند بیزارم... من تا با قلبم به چیزی اعتقاد نیاورم ،هرگز به سوی آن نمیروم و در هیچ مراسمی هم شرکت نخواهم کرد....

ناگاه ملکه ، چون اسپند روی آتش به سمت دخترکش یورش آورد و....

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 3  *****    قسمت قبلی 1